قسمت نهم

در اغوش مرگ

با اینکه عاشق رنگ ابی بودم ولی اینقدر همه چیز ابی بود چشمامو می زد.واسه همین چشمامو بستم...

اینجا دیگه کجاس....همه جا سیاه بود...چیزی به جز ظلمت دیده نمیشد....من تک و تنها اونجا بودم....این مزخرف بود....

یه صدایی شنیدم _پس بالاخره به اون دختره کار خودشو کرد....

_تو دیگه کی هستی

صدا_چه فرقی به حالت میکنه که بدونی

_چی

صدا_تنها چیزی که باید بدونی اینه که تو در دام افتادی

_دام...مسخره س.چه دامی...

صدا_همین دامی که الان توشی....هیچ راه برگشتی به خونه وجود نداره....شما تا ابد اینجا خواهید موند...تا ابد......

_تا ابد نه ما برمیگردیم

صدا_شما بعد از مراسم میمیرید....پادشاه از انسانها بدش میاد مثل تمام اژدادش...اون بعد از مراسم شما رو به اتش میکشه...

_این حقیقت نداره.

صدا_چرا داره...داره...داره...

یه دفعه همه ی سیاهی ها به سفیدی تبدیل شد...

ساینا_دختر چه قد میخوابی بلند شو باید بریم دومین کلاس.

چشمامو باز کردم.ظاهرا همه ش خواب بود.

_من چه قدر خوابیدم

ساینا_اومممم.....حدود 5 ساعت.

_چی ولی خوابم 5 دقیقه هم طول نکشید که

ساینا_خوب شاید چند دقیقه ی اخر خواب دیدی حالا پاشو داره دیرمون میشه.

_باشه.

از رو تخت بلند شدم.ای خدا بازم همه چی ابیه.ولی از ظلمت بهتره.

در کمد رو باز کردم از بین اون همه لباس ابی یه نیم تنه و شلوارک برداشتم و پوشیدم.

از اتاق  اومدیم بیرون.

_خوب حالا باید کجا بریم

ساینا_بریم پایین تکنا ما رو میبره

_تکنا کیه دیگه

ساینا_همون دختر مو صورتیه.پرنسس تکنا.

_اهان

ساینا_خو بیا بریم

_باش.

ای مادر بازم این پله ها.....اوفففف...پدر پدر پدر پدر جدم در اومد تا رسیدیم پایین.

تکنا و بقیه پسرا واساده بودن.

ساسکه_ساعت خواب خواهر

_فک کنم همه تون ظهر خواب بودین

ساسکه_اره اما همه دو ساعته که بیداریم

_اصلا دلم خواس.

ساسکه شروع کرد از اون خنده هایی که اون روی ادمو بالا میاره

خیلی جلوی خودمو گرفتم نزنم تو سرش.

تکنا_خوب حالا دنبال من بیایین.

عین جوجه اردکا که دنبال مامانشون راه میوفتن به ترتیب قد داشتیم میرفتیم.بازم همون عمارت 40 طبقه ای.بازم همون طبقه اما کلاس رو به روییش.تکنا خداحافظس کرد و رفت.

رفتیم داخل.این یه کلاس کاملا سفید بود که دوده ی اتش دیواراشو تا نصفه سیاه کرده بود.انتظار داشتم بازم یه ادم نورانی از کاشی مرکزی بیاد بالا مثل سیکو واسه همین خیره شدم بهش.اما نه خیر.یهو احساس کردم جلوم یه چیزی تو هوا معلقه.سرمو اوردم بالا.عجیبا غریبا....یه روح بود.

روح_سلام من استاد هنر فکری شما هستم و این هم کلاسمونه.اسمم روک هست و هرروز ساعت 5 بعد از ظهر با شما کلاس دارم.شما برای اینکه هر کاری رو به خوبی انجام بدین باید حتما قبل از فکر کنید.من در این کلاس بهتون اموزش میدم که همه چیز رو با فکر کردن کنترل کنید.

_ببخشید اونوقت به مراسم تاج گذاری هم مربوط میشه

روک_معلومه که میشه دختر جون شما برای جادو به قدرت تفکرتون نیاز دارین.باید فکر کنید تا بتونید جادو رو کنترل کنین.

_اها گرفتم

روک_خیلی خوب پس بشینید.اینم یه مشت صندلی شبیه مه برامون ظاهر کرد.بازم به همون ترتیب نشستیم.شروع کرد به درس دادن.بازم همه مون سکووووت....

کلاس که تموم شد اودیم بیرون تکنا دم در وایساده بود.

تکنا_سلام.کلاس خوب بود

_اره عالی هیچی نفهمیدیم

تکنا_وااا

_خو نفهمیدیم دیگه

تکنا_عجب...خوب بیایین هوا داره تاریک میشه باید برگردیم قصر.

همه مون با هم_بااااعش

راه افتادیمو برگشتیم قصر.

.....ادامه دارد....

 


نظرات شما عزیزان:

*-*
ساعت15:28---23 مرداد 1394
داستانت عالی بود دوست خوبم به منم سر بزن
پاسخ:وای ممنون. حتما گلم


هما
ساعت19:32---20 مرداد 1394
عالی بود ممنون که گذاشتی اگه میشه از این به بعد زود به زود بزار
پاسخ:منمون. چشم عزیزم ببخشید به خاطر تعداد کم نظرات بود ولی از الان زود زود میذارم.


غزال
ساعت19:08---20 مرداد 1394
عالی بود واقعا ممنون
پاسخ:خواهش عزیزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:, | 14:59 | نویسنده : میوسا |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایران دانلود سنتر