در اغوش مرگ
با اینکه عاشق رنگ ابی بودم ولی اینقدر همه چیز ابی بود چشمامو می زد.واسه همین چشمامو بستم...
اینجا دیگه کجاس....همه جا سیاه بود...چیزی به جز ظلمت دیده نمیشد....من تک و تنها اونجا بودم....این مزخرف بود....
یه صدایی شنیدم _پس بالاخره به اون دختره کار خودشو کرد....
_تو دیگه کی هستی
صدا_چه فرقی به حالت میکنه که بدونی
_چی
صدا_تنها چیزی که باید بدونی اینه که تو در دام افتادی
_دام...مسخره س.چه دامی...
صدا_همین دامی که الان توشی....هیچ راه برگشتی به خونه وجود نداره....شما تا ابد اینجا خواهید موند...تا ابد......
_تا ابد نه ما برمیگردیم
صدا_شما بعد از مراسم میمیرید....پادشاه از انسانها بدش میاد مثل تمام اژدادش...اون بعد از مراسم شما رو به اتش میکشه...
_این حقیقت نداره.
صدا_چرا داره...داره...داره...
یه دفعه همه ی سیاهی ها به سفیدی تبدیل شد...
ساینا_دختر چه قد میخوابی بلند شو باید بریم دومین کلاس.
چشمامو باز کردم.ظاهرا همه ش خواب بود.
_من چه قدر خوابیدم
ساینا_اومممم.....حدود 5 ساعت.
_چی ولی خوابم 5 دقیقه هم طول نکشید که
ساینا_خوب شاید چند دقیقه ی اخر خواب دیدی حالا پاشو داره دیرمون میشه.
_باشه.
از رو تخت بلند شدم.ای خدا بازم همه چی ابیه.ولی از ظلمت بهتره.
در کمد رو باز کردم از بین اون همه لباس ابی یه نیم تنه و شلوارک برداشتم و پوشیدم.
از اتاق اومدیم بیرون.
_خوب حالا باید کجا بریم
ساینا_بریم پایین تکنا ما رو میبره
_تکنا کیه دیگه
ساینا_همون دختر مو صورتیه.پرنسس تکنا.
_اهان
ساینا_خو بیا بریم
_باش.
ای مادر بازم این پله ها.....اوفففف...پدر پدر پدر پدر جدم در اومد تا رسیدیم پایین.
تکنا و بقیه پسرا واساده بودن.
ساسکه_ساعت خواب خواهر
_فک کنم همه تون ظهر خواب بودین
ساسکه_اره اما همه دو ساعته که بیداریم
_اصلا دلم خواس.
ساسکه شروع کرد از اون خنده هایی که اون روی ادمو بالا میاره
خیلی جلوی خودمو گرفتم نزنم تو سرش.
تکنا_خوب حالا دنبال من بیایین.
عین جوجه اردکا که دنبال مامانشون راه میوفتن به ترتیب قد داشتیم میرفتیم.بازم همون عمارت 40 طبقه ای.بازم همون طبقه اما کلاس رو به روییش.تکنا خداحافظس کرد و رفت.
رفتیم داخل.این یه کلاس کاملا سفید بود که دوده ی اتش دیواراشو تا نصفه سیاه کرده بود.انتظار داشتم بازم یه ادم نورانی از کاشی مرکزی بیاد بالا مثل سیکو واسه همین خیره شدم بهش.اما نه خیر.یهو احساس کردم جلوم یه چیزی تو هوا معلقه.سرمو اوردم بالا.عجیبا غریبا....یه روح بود.
روح_سلام من استاد هنر فکری شما هستم و این هم کلاسمونه.اسمم روک هست و هرروز ساعت 5 بعد از ظهر با شما کلاس دارم.شما برای اینکه هر کاری رو به خوبی انجام بدین باید حتما قبل از فکر کنید.من در این کلاس بهتون اموزش میدم که همه چیز رو با فکر کردن کنترل کنید.
_ببخشید اونوقت به مراسم تاج گذاری هم مربوط میشه
روک_معلومه که میشه دختر جون شما برای جادو به قدرت تفکرتون نیاز دارین.باید فکر کنید تا بتونید جادو رو کنترل کنین.
_اها گرفتم
روک_خیلی خوب پس بشینید.اینم یه مشت صندلی شبیه مه برامون ظاهر کرد.بازم به همون ترتیب نشستیم.شروع کرد به درس دادن.بازم همه مون سکووووت....
کلاس که تموم شد اودیم بیرون تکنا دم در وایساده بود.
تکنا_سلام.کلاس خوب بود
_اره عالی هیچی نفهمیدیم
تکنا_وااا
_خو نفهمیدیم دیگه
تکنا_عجب...خوب بیایین هوا داره تاریک میشه باید برگردیم قصر.
همه مون با هم_بااااعش
راه افتادیمو برگشتیم قصر.
.....ادامه دارد....
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
پاسخ:وای ممنون. حتما گلم

پاسخ:منمون. چشم عزیزم ببخشید به خاطر تعداد کم نظرات بود ولی از الان زود زود میذارم.

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:خواهش عزیزم
برچسبها: